اشاره: نویسنده سعی کرده است در ارائه سلسله مقالات خود در نقد صدا و سیما (و نشان دادن فاصلهای که از مبانی انقلاب اسلامی و اسلام انقلابی در بسیاری برنامههای خود گرفته است). اندکاندک به بحثهای راهبردی و کاربردی برسد و در این مقاله نقد شکلهای خامدستانه طرح آرمانگرایی در برخی سریالها دستمایه امکانسنجی طرح درستتر آرمانها شده و به ترسیم چشماندازی از برنامهسازی آرمانی پرداخته است.
شاید هنگامی که سریال «با من بمان» پخش میشد؛ زمان برای طرح این موضوع مناسبتر به نظر میرسید چرا که در آن سریال، نمایش روشنی از شکلی از آرمانگرایی وجود داشت. اما حالا با گذشت زمان، سریالهای دیگری هم پخش شده که اشاره به آنها میتواند به درک موضوع کمک کند. در این مجال سعی خواهد شد به اشکال ضمنی و ناخواسته آنچه میتوان گونهای آرمانگرایی دانست و هماکنون در بعضی از اقسام کلیشهای سریالسازی حاکم بر تلویزیون وجود دارد پرداخته شود. درواقع قرار است نشان داده شود که وقتی از نمایش آرمانگرایی بحث میشود لزوماً با یک مقوله کاملاً مبهم، شهودی یا مستلزم بحثهای عمیق تئوریک سر و کار نداریم و ماده خام اندیشه عملی به آن در کارهایی که تاکنون شده و میشود وجود دارد.
«با من بمان» ـ اگر قسمتهایی از آن را دیده باشید ـ در اصل یک سریال روانشناختی بود که دو شخصیت اصلی آن یکی پسری روانی و دو شخصیتی بود که در طول داستان در آسایشگاه روانی بستری شد و دیگری دختری که او هم بهگونهای دیگر در فضاهای ذهنی غرق بود. یکی با صدای بلندتر و دیگری به نجوا در حال حرف زدن با خود بودند و معمولاً در فضایی بیرون از آنچه در دور و برشان میگذشت (یعنی زندگی روزمره) قرار میگرفتند. گرچه موضوع داستان در نهایت چیزی جز «عشق» ـ البته با نگاهی متفاوت ـ نبود. اما در ضمن و در حاشیه آن به نکاتی توجه شده بود که در نوع خود جدید بود.
بهعنوان مثال پیرمرد داستان یا پدر پسر مجنون شخصیتی سنگین، توجهبرانگیز و بسیار متفاوت از پیرمردهایی داشت که تاکنون دیدهایم و میبینیم و شاید اگر محور داستان قرار میگرفت؛ کل داستان را در سطحی بالاتر قرار میداد. این کار هم نوعی کلیشهشکنی بود و هم میتوانست در نمایش چشمنواز «رنج و تحمل» که به آرمانگرایی هم مربوط است؛ ایدههایی نو ارائه دهد.
از این که بگذریم؛ آنچه جدید بود و قرار بود بار اصلی داستان را به دوش بکشد عبارت بود از اراده دختر به قربانی شدن در راه بچهدار شدن با علم به اینکه بارداری به کوری او منجر خواهد شد.
یک چنین فداکاری در راه یک هدف اخلاقی یا انسانی را میتوان آرمانگرایی نامید اما آنچه مهم است چگونگی نمایش آن است تا قابل هضم و اثرگذار باشد و این دو هدف، یعنی قابل هضم بودن و اثرگذار بودن لزوماً قابل جمع نیستند. در این سریال، دختر طبق یک کلیشه رایج روزنامهنگار بود و شوهرش باز هم طبق یک کلیشه رایج، هنرمند نقاش ـ یعنی هر دو شغلهایی ذهنی داشتند. زن میتوانست به مدد مرتب کردن کلمات و جملات، افعال خود را به صورت تئوری برای خود و بیننده مدوّن کند و شوهرش میتوانست به مدد هنرمند و ذهنی بودن آن را درک کند. اگرچه نپذیرد. پناهگاه بحرانهای روحی زن خانهای در کنار دریا بود و یک خانه هزار متری یا بیشتر فضای استریلیزهای بود که در آن زندگی میکردند و میتوانستند در آن به ذهنیات خود بپردازند یا آنها را با هم در میان بگذارند؛ یک چنین زمینهچینیها یا فضاسازیها ممکن است به درک ما از منطق ماجرا بیفزاید اما لزوماً و بلکه معمولاً به اثرگذاری آن اضافه نمیکند. اتفاقاً در بسیاری مواقع بیتوضیح و فضاسازی برگزار کردن است که تأثیرگذاری کار را بالا میبرد ـ چنانکه در مقولههای مخالف همچون جنایت، بیحرف و بیتأکید و بدون استفاده از تکنیکهای تصویری، برگزار کردن صحنههای مخوف جنایت است که موجب تأثیرگذاری و ماندگاری بعضی فیلمها شده است. یا در مقوله مورد نظر این نوشته یعنی آرمانگرایی در یکی از فیلمهای کوتاه حاتمیکیا به نام «طوق سرخ» که داستان نوجوانی است که میخواهد به جبهه برود و برای این کار انگشت مادرش را که خواب است به جوهر آغشته میکند و پای رضایتنامه میگذارد؛ حال آنکه بیننده میبیند که مادر درواقع بیدار است؛ زنی که در طول فیلم چند کلمه بیشتر صحبت نمیکند و تنها یکی دوبار از پسرش میخواهد که رفتنش را تا بازگشت پدر از جبهه به تأخیر بیندازد.
یک چنان دلکندنی بیحرف و حدیث و در یک لحظه و در گوشه یک چنان خانهای است که به نمایش عمق میبخشد و تأثیر آن را مضاعف میکند. جالب آنکه اتفاقاً هر جا (مثلاً در مورد جبهه و جنگ) آرمانگرایی در دستور کار فیلمها و سریالهای ساخت تلویزیون قرار میگیرد؛ قسمت اعظم بار داستان را فضاسازی و شعر و دکلمه به دوش میکشد و ماجرا و اتفاقی که قرار است بیفتد در این فضا یا زمینه پررنگ، رنگ میبازد و از چشم میافتد. یکی از آخرین شاهکارها از این دست «آتش و شبنم» بود که اگر تحمل داشته و دقایقی از آن را دیده باشید؛ علی دهکردی به عنوان فرزند یک خانواده اشرافی، شخص آرمانگرای داستان بود و سرانجام به روشی شبیه به «از کرخه تا راین» شهید شد. جنگل و دریاچههای مهآلود و دختران زیبارو برای آنکه آرمانگرایی او به حیات خود ادامه دهد و شعرها و دکلمهها زاده شود؛ فضای مناسب بهوجود میآورد. اما اگر دقت میشد این داستان دارای یک تضاد مفهومی درونی بود چرا که از یک سو بر تنهایی او در آرمانگرایی تأکید میکرد زیرا از یک خانواده اشرافی بود و بقیه در این قید و بندها نبودند و از سوی دیگر ادامه حیات آرمانها را به زیستن در یک چنان فضاهای خیالانگیز منوط میکرد. از یک طرف آرمانها در فضاهای اشرافی به ندرت زاده میشوند و از طرف دیگر در این فضاهاست که میتوانند به حیات خود ادامه دهند. شخصیت قهرمان داستان، یعنی همان فرد آرمانگرا، پرمدعا و شعاری بود و گاه با سکوت و گوشهگیری سعی میکرد خود را برای دیگران شناختناپذیر جلوه دهد در عین حال که هر کجا که لازم بود برای دفع کنایههای این و آن با جملاتی دقیق و نیشدار پاسخ میداد.
سریال بعدی که زیاد معلوم نبود چه ربطی به جبهه و جنگ دارد و اگر همچنان تحمل داشته و چند دقیقهای از آن را نیز دیده باشید؛ سعی کرده بود شخصیت اصلی را که خسرو شکیبایی نقش آن را بازی میکرد به گونهای دیگر تصویر کند. باز هم ماجرا در میان زیبارویان و در فضاهای سبز پر درخت میگذشت؛ اما این بار شخصیت اصلی، بیادعا، متواضع، خشوشرو و سادهلوح جلوه میکرد. آنچنان فضاسازی و اینگونه شخصیتپردازی در دو سر طیف (طلبکار پرادعا ـ متواضع احمق) سادهترین راهی است که میتوان برای نیل به مقصود یا رفع تکلیف در پیش گرفت. این سهلاندیشی در پرداخت شخصیتهای آرمانگرا درواقع حتی چشم بستن به بعضی تدابیر سادهای است که در بعضی کلیشههای سریال به کار گرفته شده و آنها را متمایز کرده است. اکنون وارد این قالبها شده و بحث را از خلال آنها ادامه میدهیم.
۱ـ آشیانههای اشراف:
مثالهای این سبک، سریالهایی همچون «پس از باران»، «خانهای در تاریکی» و «شب دهم»اند. در اینگونه سریالها شخصیتهای اصلی، اغلب از خانوادههای اشرافیاند اما در کنار آنها گاه شخصیتهای اصلی دیگری هم دیده میشود که جایگاه اجتماعی پستتری دارند. شخصیتهای اشرافی داستان به تبع اشرافیت خود با ابهت، مغرور و نفوذناپذیرند اما گهگاه با سرسوزنی از «خیر» و خوبی که از آنها اضافه میشود؛ علاقه بیننده را برمیانگیزند. درواقع این اندک خوبی که از خود نشان میدهند طینت خوبشان را به تمامی مکشوف میسازد و در مقایسه با اشخاص «شرّ»ی که در داستان مطرح میشوند بیننده کاملاً به این نتیجه میرسد که آنها را دوست بدارد. بنابراین استفاده از یک تضادّ ساده در ارائه شخصیت یعنی بدنمایی ظاهری و کارهای خوب اتفاقی به خوبی سودمند میافتد.
تأثیر این کار تا بدانجا عمیق است که حتی وقتی مانند «شب دهم» اینجا و آنجا به نفی اشرافیت در کلام شخصیتها پرداخته میشود، باز هم بیننده خود را در نهایت همدرد آن خانواده و خانمان اشرافی احساس میکند، آرزو میکند که هر بیرونی تازه به دوران رسیدهای به آن صدمه نرساند و آن را از هم نپاشد. آن بُعد از این سریالها که به نمایش آرمانگرایی مربوط میشود علاوه بر چگونگی پرداخت شخصیتهای اشرافی، عبارت است از ذهنگرایی، تقریباً تمامی شخصیتها یا حسرت گذشته را میخورند و یا به آرزوهای ناکاممانده میاندیشند؛ آنچه در دور و بر آنها میگذرد هرگز آنها را راضی یا محو خود نمیکند؛ در عین حال که بیمناکند که آنچه دارند هم در یک آن نیست گردد و از میان برود. شخصیتهای بد، گاه انتقامجویان سادیستاند و از اینکه خود را هم در شعله انتقام به هلاکت افکنند؛ باکی ندارند. در نهایت آنکه رنجهایی که برده میشود یا تحمل میشود از نوع مادی نیست چرا که از لحاظ مادی کمبودی ندارند و از آنجا که بر اساس اخلاق اشرافی کمتر از آنها حرفی زده میشود یا به اندازه کافی بر آنها ناله و گریه نمیشود؛ نمایشِ مناسب خود را پیدا میکنند. در نهایت آنها قربانیان خوبی خود در جریان وقایع و تحولاتی هستند که بر آنها دستی ندارند و بیننده در پایان «شب دهم» عمیقاً میپذیرد که روح عموی تاجالملوک بیاید و او را با خود به جهان باقی ببرد یا در «پس از باران» همه موظفند تلاش کنند و مردهریگ خاندان اشراقی را به وارثان حقیقی آن برسانند.
۲ ـ مسافران هند:
مقصود، سریالهای «مسافری از هند»، «تب سرد» و «کمکم کن» است و سریالهایی با این قالب که از این پس ساخته خواهد شد. نوعی از شخصیتپردازی با شدت و ملایمت در این سریالها وجود دارد که تا حد زیادی خاص آنهاست و با نوع هنرپیشههای اصلی آنها تناسب دارد. موقشنگهای جوانی که نقش اصلی را در این داستانها بر عهده دارند؛ در زمانهایی خاص بهگونهای که تا حدودی غیرمنتظره به نظر برسد؛ به عصبانیت غیر عادی و داد و بیداد میپردازد و با این کار توأماً نارضایتی درونی، تندی طبع و مسالمتناپذیری شخصیت خود را جلوهگر میسازند؛ در عین حال که جدی بودن خود و مسائل خود را به شکلی تردیدناپذیر در ذهن بیننده تثبیت میکنند. آدمها که جدی باشند لابد ماجرا و داستان نیز به همان اندازه جدی است هر چند که درواقع چنان نباشد. از آن پس هرگونه مسالمتجویی، سکوت، سکون یا مهربانی میتواند بر جذابیت شخصیتها بیفزاید. تنها چیزی که در این میان هیچگاه به خوبی تصویر نمیشود «رنج» است. بیننده در نهایت، درک میکند که آنها ادعاهایی دارند و ناراضیاند؛ اما احساس نمیکند که رنج میکشند. این از آن جهت است که هیچ شخصیت حاشیهای نمیبینید که داستان بر فلکزدگی او تأکید کند. و با کمتر از پراید یا ۲۰۶ رفت و آمد کند. نه تنها آدمهای اصلی داستان بر اساس نوع شخصیتپردازی که گفته شد غیر عادی یا فوق عادیاند که شخصیتهای دیگر هم چنیناند و به همین جهت کلیه یکی از آنها به قیمتی بس فراتر از آنچه در بازار رایج است؛ فروخته میشود. نمایش آرمانگرایی بهطور صریح، عبارت است از یک دو جین مرامنامه و بیانیه و مانیفست که در آستین شخصیتها قرار داده شده که در برابر کوچکترین عملی بیرون بیاورند و با آب و تاب ارائه بدهند. حتی دزدهای حاشیهنشین داستانها هم برای بدکاریهای خود سخنرانیهای غرّا ایراد میکنند.
_ جالب آنکه گویا تا پخش، همینگونه سخنرانیها و شعارهاست که بینندگان را جذب این سریالها میکند ـ اگر از حواشی بگذریم؛ آیا این روش را در مورد آرمانهای اسلام و انقلاب هم میشود به کار گرفت؟ درواقع بحث آن است که چه کسانی اگر شعار بدهند جذاب است و چه کسانی اگر شعار بدهند؛ زیبنده نیست. اگر به همین سریالها دقت کنید؛ دقیقاً به این پیشفرض میرسید که برای داعیان اسلام و انقلاب، شعار زیبنده نیست. به همین سبب افراد مسلمان داستانها اغلب آرام، متواضع و متبسماند و در عوض ناراضیها و بدکارها مرتب در حال شعار دادناند و شخصیتهای بسیار جدی دارند. طبیعی است که هر شعاری که صرفاً تثبیتکننده وضع موجودی باشد که مطلوب نیست؛ جذابیت نداشته باشد اما کلاً بهکارگیری این روش (شخصیتهای حرّاف سخنران) چه در همین نوع سریالها و چه در موضوعات اسلامی و انقلابی کارایی محدودی دارد و نمیتوان زیاد بر آن تکیه کرد. به همین صورت است کلیشه آدم مذهبی مهربانِ صبور متبسم، که در نهایت لبخند او میتواند حاکی از رضایت از وضع موجود تلقی شود و غیر دلپذیر گردد. در «تب سرد» وقتی که سه شخصیت داستان با هم میافتند و میمیرند؛ بیننده با وجود آن همه سخنرانی هنوز درک نکرده که این آدمها از چه رنج میبردهاند و از چه ناراحت بودهاند. شاید در کل ذهنیتی در اینباره پیدا کرده باشد اما هیچگاه جلوهای از یک رنج واقعی را مشاهده نکرده است. در نهایت هر سه بیآنکه اتوی لباسهایشان خراب شود یا شانه موهایشان به هم بریزد در یک لحظه میافتند و میمیرند و داستان تمام میشود.
۳ـ خانه بهدوش:
شخصیتهای طنز اغلب سست، کمتوان، نفوذپذیر، در معرض تحول سریع و فاقد اهداف بزرگند و از آنجا که با طنز سر و کار داریم؛ رنجهای واقعی و بهطور کلی غم نمیتواند جایی داشته باشد. در همه طنزها و شبه طنزهایی هم که از تلویزیون پخش میشود همین روال حاکم است.
از آنجا که هدف اصلی خنداندن است از همه نوع شلوغکاری و ابزارهای دیگری برای ایجاد خنده استفاده میشود و مسلماً بیمحتواترین قالب آنها همان قالب «کمربندها را ببندیم» است که قبلاً هم در دو سریال دیگر تجربه شده و این بار با طرح شکل وقیحی از دوست دختربازی، نوآوری در لودگی را تجربه میکند. اما در عین حال در شکلی از طنز که ابتدائاً در زیر آسمان شهر یک تجربه شده بود و اخیراً در خانه به دوش بهکار گرفه شد همواره تلاش شده که میان طنز و جدیت تلفیقی انجام شود. در این قالب شخصیتهای غیرجدی و اصالتاً بیاصول در مواقع خاص و البته باز هم آمیخته با حواشی طنزآمیز جدی میشوند و حتی امکان دارد بگریند یا فداکاریهایی انجام دهند. ممکن است گفته شود این نوع ناموزونی یا ناهماهنگی است اما در هر حال بیننده آن گریه و آن فداکاری را به عنوان اتفاقی واقعی در طول داستان میپذیرد. این روشی است که مورد اعتقاد مبدعان این سبک بوده و همواره بر آن پای فشردهاند. جدی شدن در عین طنز، فداکاری در عین خودخواهی و ناروزدن گاه و بیگاه به دوستان، صداقت در عین دروغبافی و حیلهگری و در سریال اخیر آرماننگری در عین سادگی و روزمرگی. در هر حال این راهی است که آزموده شده و خالی از موفقیت نبوده است و نفی آن دور ریختن تجربیات باارزشی است که هیچ گامی به جلو، بدون توجه به آنها میسر نخواهد بود. درواقع راه موفقیت را باید میان اشکالی از دوگانگی یا تضاد جستوجو کرد. شخصیتها وقتی که زیادی منزه میشوند؛ دور از دسترس شده و به دل نمینشینند در عین حال که وقتی زیادی سطحی و بیاصول میشوند؛ دم دستی شده و از چشم میافتند؛ مگر آنکه به روشهای دیگر خود را جذاب نگه دارند. در هر حال «ماشاءا… و خانوادهاش» با همه ماجراها و حواشی طنزآمیز، غرور و استقلال خانوادگی خود را حفظ میکنند و از دریوزگی خویشاوند پولدار میپرهیزند و چنانکه مصاحبههای تلویزیون با مردم نشان میداد؛ قسمتهای جدی داستان را جدی تلقی کرده بودند. از طرف دیگر ایدهآلهای او در یک زمینه اجتماعی و با تصویری از اختلافهای طبقاتی شکل میگرفت ـ نه از خیالپردازیهای فردی، اشرافی یا بعضی بلندپروازیهای زیادهطلبانه. اگر داستان کمی کشدار نمیشد یا آنگونه تمام نمیشد آن احساس سختی و تنگنا هم که در خانواده و افرادش وجود داشت و در بیننده همدلی ایجاد میکرد همچنان باقی میماند.
خلاصه و جمعبندی:
عناصر تشکیلدهنده آرمانگرایی را میتوان چنین برشمرد:
۱ـ ذهنیتهای فراتر از روزمرگی و یک مرامنامه گفته یا ناگفته
۲ـ سطحی از خللناپذیری در شخصیت و جدّی بودن
۳ـ تحمل رنجهای اجتنابپذیر و استقامت
اینکه این عناصر را چگونه مستقلاً یا در تلفیق با یکدیگر میتوان بهگونهای اثرگذار نمایش داد؛ از راه مراجعه به کارها و تجربیات انجامشده و تجزیه و تحلیل آنها به روش مناسب، قابل دستیابی است. درواقع ادعای خلاء تئوریک در بسیاری حوزههای تولیدات فرهنگی، علاوه بر توجیه بیعملی یا عدم اهتمام، از ذهنیت نادرستی نسبت به مفهوم تئوری و چگونگی بهدست آوردن آن نشأت میگیرد. در هر حال اگر اهتمامی به موضوعی وجود نداشته باشد تئوریای هم شکل نمیگیرد و اگر هم شکل گرفت قرار نیست کاری انجام دهد.
تئوریها به خودی خود مولد هیچ چیز نیستند؛ اما اگر به حد کافی عینی و کاربردی باشند میتوانند به ذهنیتها و دیدگاههای تولیدکنندگان فیلم و سریال جهت بدهند یا در ارزیابیها، تجزیه و تحلیلها و نمره دادنهای سیما به آنها و اینکه راه چیست و مطلوب چیست تأثیر بگذارند.
اگر هم واقعاً بخشی از مشکل، خلاء تئوریک باشد راه دسترسی به آن، اتکا به مثالهای انجامشده عینی است، نه مباحث عمیق فلسفی که هیچگاه نتواند تا سطح عملی ارتقا پیدا کند. اما اگر تئوری چیزی بیش از یک عصای دست یا راهنمای تحلیل و دیدگاه اراده میشود و یک نظریه دقیق و خللناپذیر، مورد نظر است باید به مدعیان گفت که اگر در هر حوزهای از هنر و در هر سبکی از آن (مدرن یا غیر مدرن) چنان نظریهای وجود دارد اعلام کنند تا همگان مطلع شوند.
اما در اینباره که پرداختن به آرمان و آرمانگرایی چه فایدهای یا چه ضرورتی میتواند داشته باشد باید گفت از اهداف اسلام و انقلاب که بگذریم برای جذب مخاطب هم که شده محتوا و عمق بخشیدن به سریالها از طریق آنها یک ضرورت است. بهخصوص که در هر جا که به نمایش ضمنی آرمانگرایی یا بعضی عناصر آن پرداخته شده است بهطور نسبی موجبات جذب بیننده هم فراهم آمده است.
اما علاوه بر آن طرح آرمان در سریالها موجب خارج شدن بینندگان از عادت به غفلت، هزل، روزمرگی و کوتهفکری است. در نهایت آنکه از خلال راههای آزمودهشده و تجربیات کسبشده در این حوزه وسیع، میتوان به جستوجوی روشهایی پرداخت که نمایش آرمانهای اسلام و انقلاب و آرمانگرایی انقلابی را بهتر از آنچه تاکنون بوده است؛ امکانپذیر میکند.
والسلام