ماهنامه سوره؛ شماره ۲۸؛ جواد مدرسی: سخن گفتن از تلویزیون هم دیگر از آن دسته مقولاتی است که گفتنش کلافه کننده شده است. نه به دلیل انبوه حرف هایی که در این باره زده شده و راه به جایی نبرده است، که به خاطر عدم وجود مسألهای اساسی در آن باید به ناچار قبول کرد که تلویزیون مسألهی اساسی ما نیست چرا که او ( تلویزیون) بیش از هر کس دیگری، بیش از خود ما حتی، به مسائل اساسی ما میپردازد. اکنون دیگر هر کسی این حق را دارد که خود را فرزند خلف تلویزیون بداند. تلویزیون به ما راه نشان میدهد و ما در ناخوداگاه، دیگر راهها را چاه میپنداریم. تلویزیون به ما طرز آموختن میآموزد، طرز راه رفتن و صحبت کردن، میخنداند، میگریاند، به فروشگاههای زنجیرهایمان میکشاند، به تلویزیون نگاه میکنیم و هوس آب پرتقال میکنیم، به تلویزیون نگاه میکنیم و در عدالت الهی به شک میافتیم، حسرت داشتن یک قیافهی جذاب، یک اندام متناسب، یک زبان چرب و فاخر، تمرین میکنیم، پول خرج میکنیم، آشپزخانهمان را مثل آشپزخانههای تلویزیونی «اپن» میسازیم بیآنکه بدانیم در تلویزیون هر چیز دیگری هم غیر از آشپزخانه باید اپن باشد چون اپن بودن در تلویزیون خرج و زحمت کمتری برای تصویربرداری دارد.
در حقیقت تلویزیون کمتر خرج میکند تا خرج بیشتری روی دست مخاطبان ساده دل خود بگذارد. با این حال باز هم تکرار میکنیم؛ سخن گفتن از تلویزیون فقط کلافگی به همراه دارد. درباره تلویزیون باید خاموش ماند و فقط تلویزیون را روشن کرد، همین.
البته در اینجا باید به این نکته اشاره کنیم که تلویزیون و رسانهی صدا و سیما دو چیز است و حرف هایی که زده شده و میشود در واقع نه دربارهی تلویزیون که مربوط به رسانهای به نام صدا و سیماست. تلویزیون، این جعبهی مکعبی شکل الکترونیکی، خود موجود معصوم و بیزبانی است که زمانی – زمانی که برنامههای آن هنوز بیست و چهار ساعته نشده بود و در ساعاتی از شبانه روز باید خاموش میبود- از آن حتی گاهی فقط به عنوان جایی برای قرار گرفتن گلدان هم استفاده میشد.
بله، میخواهیم کمی راجع به تلویزیون صحبت کنیم و البته در میان صحبت هایمان به این بیندیشیم که در مابقی عمر- ده سال با پنجاه سال دیگر به راستی چه چیز توان برانگیختن توجه ما را به خود خواهد داشت با برانگیختگی توجه ما منوط به چه چیزهایی غیر از اندوختههای صدا و سیمایی ما خوهد بود؟
اینکه در دایرهی معارف ما صدا و سیما اینطور مذموم واقع شده، از میان دلایل بیشمارش در اینجا فقط به یک دلیل بسنده میکنیم و آن هم اینکه میان ما را حایل کرده است، سبب جدایی ما از یکدیگر شده صدا و سیما در مقام موسایی نقش ایفا میکند که فقط سبب دوری شبان از خدایش گشته.
در دایره معارف ما منظور از صدا و سیما فقط رسانهی صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران نیست بلکه به طور کلی مقولهای به نام صدا و سیما یا همان رسانهی تلویزیون است.
نفس صدا و سیما در حقیقت نفی دیگر اصوات و تصاویر جهان هستی است. اکنون دیگر این تلویزیون نیست که زندگی را «کات» میزند بلکه زندگی است که گهگاه قطع کنندهی روند مداوم تلویزیون شده است.
در خانه، به حالت لمیده همگی به یک نقطه خیره گشته ایم. حواسمان نیست که چای دارد سرد میشود، و مادر، به روی خودش هم نمیآورد، چای را عوض میکند، شاید به این کار عادت کرده است. سفره پهن میشود، جمع میشود و ما هنوز به همان نقطه خیره ایم. انگار اتفاق کردهایم که به هم نگاه نکنیم.
تلویزیون سریال قدیمیای را دوباره پخش میکند. سریال کاملاً معمولی است، میشود گفت که حتی پیش پا افتاده است. تنها حسنش به نظر میرسد این باشد که در زمان خودش ساخته شده باشد. خانهای که نشان داده میشود هم متعلق به همان زمان هاست. شاید بیست یا سی سال پیش. اوایل انقلاب. با اثاثیهای مربوط به همان دوران، پنکه، پشتی، سماور، تلویزیون و از میان این همه باز آنچه توجه برانگیزتر است تلویزیون است.
تلویزیون، تقریبا از نسل اول تلویزیون هایی است که همهی ما دیده ایم. از آن دسته تلویزیونهایی که در جعبهای چوبی محصور بودند و دری داشت که مثل گنجهی لباس آن را از انظار میپوشاند، مثل پردهای که عوض شدن صحنهی نمایش را. فرصتی برای به خود آمدن و نفس چاق کردن. برای سرد شدن چای و مادر.
در کشویی تلویزیون در واقع نفی نفسی خود تلویزیون بود. وقتی کشیده میشد با آن چهار پایه اش دیگر اصلا تلویزیون نبود. به واقع میزی بود با نقش طبیعی یک میز چوبی برای قرار گرفتن چند تا کتاب یا گلدانی شیشهای با چند شاخه گل مصنوعی.
وقتی در کشویی تلویزیون بسته میشد احتمال آسیب رساندن به آن پایین میآمد و دیگر برای کودک خانه ترسناک نبود. کودک در قایم باشک بازی هایش حتی پشت آن پناه میگرفت. تابویی که تلویزیونهای جدید با آن شکل و شمایل آسیب پذیر شان ایجاد کرده اند سبب تسلیم و سرسپردگی بیحد و حصر آنان به این وسیله الکترونیکی شده تا جایی که این تلویزیون است که آدمی را مبدل به موجودی بیجان کرده که برای خالی نبودن گوشهای از خانه لزوم حضورش حتما احساس میشود.
تصویر تلویزیونی که در آن سریال دیده میشود دقیقا از یک این چنین تلویزیونی دارد پخش میشود. برای خاموش کردن این تلویزیون حتی زحمت برخاستن و فشردن کلید هم لازم نیست، دربارهی این تلویزیون، هر قدرتی که معطوف به خواست و اراده باشد بیمعناست. کثرت شبکه ها، تعدد تکرار در انتخاب و عوض کردن آنها در ظاهر اگرچه در حکم تأییدی بر اختیار، اما در حقیقت مهر باطلی بر خواست و بر «برخاستن از مقابل آن» است.
باید قبول کنیم که شکل، زندگیساز نیست بلکه این زندگی است که شکل خاص خود را میآفریند و هارمونیک کردن زندگی بیشتر با چفت و بست کنتراستها و تضادهای آن است که معنا مییابد.
در بیشتر اوقات از سر کلافگی و بیحوصلگی به سراغ این تلویزیون میرویم (رفتن در اینجا معنای زمان – مکانی خود را از دست داده است) از راه دور آن را روشن میکنیم و میخواهیم که هر چه زودتر از تعلیقی که گرفتارش آمده ایم خود را رها کنیم غافل از اینکه این تعلیق در زندگی حقیقی ما دستاورد تلاشی پرهیزکارانه – هر چند ناخودآگاه – بوده و چه بسا آبستن اتفاقی خوشایند است. دربارهی این تلویزیون شاید فقط همان لحظهی پیش از «به سراغ آن رفتن» باشد که دلهرهآور است، بعد، دیگر از زندگی مان جدا میکند، از سیر طبیعی و روند واقعی زنده بودن، از بیخیالی. بله، اما سرانجام در این تصمیم تکراری و القا شده همچون حبه قندی در گرداب چای حل میشویم و کم کم زندگی بیشتر پا به آن دریچه مسحور میگذاریم. نوری که در این مواقع از صفحهی تلویزیون بر صورتهامان میافتد یادآور همان نوری است که زمانی از گویهای بلورین جادوگران ساطع میشد.
در کل، آغاز و انجام به سمت غیر ارادی شدن میرود، کنترل تلویزیون در خانه- موبایل در بیرون از خانه – جزیی از وجودمان شده و حس لامسهی ما را دائم به خود مشغول کرده است.
به جرأت میتوان گفت که این تلویزیون دیگر هیچ طراحیای ندارد. مد روز است این تلویزیون و دقیقا به همین خاطر هم هست که هیچ طرح توجه برانگیزی ندارد و نه هیچ ادا و اطواری که نشان از اصالتی خاص بدهد.
مدل این تلویزیون متناسب با بقیهی اسباب و اثاث زندگی طراحی شده است. متناسب با اتومبیل، معماری ساختمان، مبلمان و تابلوهای نقاشی.
ساختار تلویزیونی در تابلوهای نقاشی:
زمانی هر شی دارای شکل و فرم متناسب با کارکرد خودش بود، اما اکنون اشیا جدای از مناسبتی که با کارکردشان دارند سعی میشود که متناسب با یکدیگر نیز طراحی و ساخته شوند، که این هم نه به خاطر نظم دادن به شکل زندگی، که بیشتر به دلیل روح زمانهای است که پذیرای مد همهگیر میشود. باید قبول کنیم که شکل، زندگی ساز نیست بلکه این زندگی است که شکل خاص خود را میآفریند و هارمونیک کردن زندگی بیشتر با چفت و بست کنتراستها و تضادهای آن است که معنا مییابد.
دربارهی کار کرد هنر هنوز هم نمیتوان سخن قاطعی گفت زیرا دربارهی معنای هنر هنوز هم حرف آخری به زبان نیامده است اما شاید بشود از میان حرف هایی که گفته شده اینطور نتیجه گرفت که در نهایت هنر امری فرارونده است چرا که میآید برای ماندن حتى اگر شخص هنرمند به ظاهر سعی در نماندن آن داشته باشد. به نظر میرسد که گاه قدرت هنر از شخص آفریننده فراتر میرود، هم آنجا که اثر در فقدان هنرمند نیز به زندگی و بالندگی خود ادامه میدهد.
کثرت شبکهها وتعدد تکرار در انتخاب و عوض کردن آنها در ظاهر اگر چه در حکم تأییدی براختیار، اما در حقیقت مهر باطلی برخواست وبر برخاستن از مقابل آن» است
در میان هنرمندان مغرب زمین همواره بوده و هستند نقاشانی که یه نقاشی شان صرفا بحث کارکردی داشته است آنهم متناسب با بقیهی اشیا پیرامونی، خصوصا اینکه در آنجا در بسیاری از اوقات نقاشی بر روی دیوار کشیده میشده ( نقاشی کلیسایی) و به همین جهت گاه مرز میان هنر با دکوراتیزه کردن فضا کاملا از بین رفته است. این سنت در دوران جدید نیز همچنان ادامه یافته، فقط با این تفاوت که در این دوران نظامهای سرمایه داری و پول جای خدا را گرفتهاند.
هنر تزیینی (Decorative Art) به هنری اطلاق میشود که کار کرد زیباسازی یا تزیینی داشته باشد. البته در دوران سنتی هنر این تقسیم بندیها چندان محل توجه نبوده است. از نقش و نگار روی سفالها و ریتونها گرفته تا نقش فرشها و قلمکاریها و گلدوزیهای روی پرده و پشتی و حتی نقاشی که کاربرد کتاب آرایی و ادبی داشته است.
هربرت رید، در کتاب معروف خود به نام «معنی هنر» آنجایی که به اختصار از هنر ایران میگوید، در ضمن به مغرب زمینیان- که خود نیز جزیی از آنان بوده است – یادآور میشود که باید این نکته را از هنر ایران بیاموزند که هنر را در خود زندگی پدید آورند. منظور او از این کلام دقیقا همان معنای کاربردی آن است، ولی همو اگر در کتابش در حد چند جمله از هنر ایران به نیکی یاد میکند، صفحات زیادی از کتابش را به افرادی چون پیکاسو و کله اختصاص میدهد تا روشن سازد که راز و رمز هنر این افراد چه بوده است. میخواهم بگویم که در حقیقت لحن کلام او حال و هوای شکم سیری دارید. کسی که بر پشت تجربهها و تعریفها سوار شده است و حالا پیشنهاد تجربهی تمدن هنرپرور فراموش شدهای را به همشهریانش میکند. این لحن در کلام بیشتر شیفتگانی که از جهان پیشرو میآیند و درباره هنر جهان دور (آسیا، آفریقا آمریکای جنوبی) و هنر بدوی( Primitive Art)؛ بومیان آفریقا، استرالیا، آسیا و سرخپوستان آمریکایی، سخن میگویند احساس میشود. لحن دلسوزانهای که بیشتر به مرثیهای نوستالژیک میماند برای از دست رفتن موجودی در حال احتضار، آنهم در جهانی که شیفتگانش از تمامی مواهب، ثروت، قدرت و امنیت برخوردارند و تنها چیزی که احساس سعادت شان را کامل میکند همین پاسداشت یادی از گذشتهای فروخورده است که آنهم مربوط به زمانها و سرزمینهای دور میشود. تجسم افسانهای که در روزگار اوهامی عقل و واقعیت، نمک زندگی ایشان است. اما اگر آنگونه که دهخدا در لغت نامه اش معنی هنر را از متون کهن فارسی بیرون کشیده به هنر بنگریم در خواهیم یافت که هنر چیزی جز حکمت و فضیلت و کمال و در نهایت همان امری که فرا میرود نیست.
هنر تزیینی و کاربردی در واقع چیزی جز صنعت و مهارت دست نیست که آنهم امروزه به راحتی اسیر نظام پول محور میشود و در نهایت وسیلهای که برای جلب توریسم و منبع درآمدی برای دلالان و همچنین مایهی مباهاتی برای سیاست گذارانی که همهی هم و غم شان رسیدن به آرمان صادرات غیر نفتی است. حال در این میان جای این سوال هست که بپرسیم؛ پس کجاست آن هنری که از آن به فضیلت و کمال یاد میشود؟ کجاست آن پرسشگری و حکمتی که «بودن» را به چالش میکشاند و آن نگاه ناظری که سر نظم دادن به امور را دارد؟
از همین منظر اگر نگاهی اجمالی به نوشته هایی که از سوی مستشرقین و غربیانی که راجع به هنر ایران تحقیق کرده اند بیندازیم دو نکته دستگیرمان خواهد شد؛ یکی اینکه همهی آنان فقط راجع به هنر سنتی ایران تحقیق کردهاند و دوم؛ ستایش و شوری که در کلامشان راجع به هنر گذشته ایران است. و از این سو نیز دقیقا همین «ستایشهای آنطرفی» منجر به جهت گیریهای سیاست گذارانه ما بوده است درباره هنر.
«چهرههای ماندگار» ما و همچنین افرادی که در رسانهی دولتی صدا و سیما در عرصهی هنر به مردم معرفی میشوند بیشتر از میان هنرمندان سنتگرای ما بوده و هستند. محبوبیت ایشان و همچنین حمایتی که : نهادها، شرکتهای دولتی و خصوصی و افراد حقیقی جامعه (بورژواها) از ایشان به عمل آوردهاند سبب فراموشی آن عدهای گشته که بیش از هر کس دیگری ناظر رخدادها بوده اند و این خود دلیلی بر ایست فرهنگی جامعه در سدههای گذشته بوده است. سبب از یاد بردن اینجا و اکنون.
هیچکس منکر عظمت معماری و نقاشی ایران در دوره تیموری نیست ولی درست به همان اندازه که هیچکس منکر این نیست که حالا دوره تیموریان نیست.
سخن به بیراه نرفته… ما اگر چه سالیان درازی است که مدرنیته را در زندگی خود پذیرفتهایم. اگر چه دلمان میخواهد که تلویزیون خانه مان «LCD» باشد اما هنوز ظرفیت مدرنیسم را در هنر خود درنیافتهایم. اگر مدرنیسم در هنر، نقد مدرنیته باشد در زندگی، اکنون با بیش از هر زمان دیگری محتاج معرفی و نقد ناقدان و هنرمندان مدرن خود میباشیم.
برمی گردیم به تلویزیون، نه به دنیایی که از آن سوی شیشه به ما نشان داده میشود، به خود تلویزیون.
به نظر میرسد که هنر کاربردی و طراحی صنعتی و در ورای همهی اینها نظام سرمایهداری باید سرشکسته باشد از اینکه هیچگاه فکر اینجا را نکرده که کثرت نامها و همچنین رقابت بر سر استانداردهای فرمی منجر به فراموشی همه چیز با هم خواهد شد.
زمان، شوخی بردار نیست. زمان را نمیشود وارد بازیهای نظاممند کرد، آنچه منجر به برانگیختن توجهی اساسی میگردد مستلزم بردباری است. تلویزیونی که در سریال دیده میشود را گردی فرا گرفته است که رابطهی نزدیک و مأنوسی برقرار میکند با مرگ و تلنگر این نکته که پس «زمان تاکنون به راه خود میرفته است»
احتمالاً در آینده، دیگر چیزی به نام قدمت اصلا وجود نداشته باشد چرا که تا میرود که مستحق شمولیت زمان شود از دور رقابت بر سر مدل خارج شده است.
این تلویزیون (تلویزیون ما) به مردهای میماند که همچنان در چشمها زل زده تا ما به یاد نیاوریم لحظهی مرگاش را.
و وقتی که همه چیز خاموش میشود دیگر به دنبال چیزی نخواهیم بود زیرا دیگر کسی را به دنبال خویش نمییابیم. ولی در این بین، چیزی که نگرانمان میکند طرح این پرسش است که: پس چرا با این همه «آرشیو» آن قسمت هایی که در «ماندن» اصرار میکنند همچنان به گذشته تعلق دارند. گذشتهای که فقط دور میشود.