«ویژه مذهب» و «مذهب ویژه»؛ درآمدی بر رویکرد رسانه ملی به مذهب

0
2089

«ویژه مذهب» و «مذهب ویژه»

درآمدی بر رویکرد رسانه ملی به مذهب

رضا زاده محمدی: چرا مذهبی ها خود را در سریالهای تلوزیون  نمی بینند؟ ظاهر امر آن است که مسوولان صدا و سیما بیشترین اهتمام و انرژی را  صرف نمایش اقشاری از جامعه می کنند که مذهبی نیستند یا صبغه مذهبی ندارند.این قشر گلدکوئیست بازها یا معتادها نیستند  و خیلی از شخصیتها و آدمهای خوب و فهمیده و متخصص را شامل میشود. زنهای این سریالها روسری دو یا چند لایه دارند و مردها اتوکشیده و خوش سیما و خوش صحبت اند و معمولا از دیالوگهای نصف صفحه ای فاضلانه ای برای بیان اعتقاداتشان استفاده می کنند. با این حال این افراد مذهبی نیستند و نمی توان تصور کرد که در پستوی خانه دوبلکسشان نمازهم بخوانند. به سجاده آن پیرزن یا آن شخصیت ریش دار خوش اخلاق و مصلح کاری نداریم. شخصیتهای اصلی اغلب سریالها همین اند و گاه در کل یک سریال سی قسمتی در لابلای کلماتشان  یک ان شاءالله یا یا علی ساده هم شنیده نمیشود.میتوان کل ماجرا را به عنوان زیر مجموعه «سیاست های جذب» تحلیل کرد که مورد اعتقاد عمیق بخشی از متولیان فرهنگی است. سیاست بنیادی “جذب” در برنامه های جدی تر از سریالها هم مشخص است. برای نمونه برنامه ای همچون «شب شیشه ای» که احتمالا از نقاط روشن محسوب کنند با پیگیری زیاد توانست هنرپیشه هایی را برای اولین بار  به تلوزیون بیاورد. در مورد یک خواننده که به سانسور اعتراض کرد ،مجری برنامه تقلای زیادی کرد که او را راضی کند اما نتوانست. قیافه طلبکار خواننده از اول تابه آخر برنامه درهم بود و از هم باز نشد.در نهایت هم مدعی شد که برنامه را از هرشب زودتر تمام کرده اند. نمونه دیگر مصاحبه ای ،مملو از التماس بود با مسعود کیمیایی که مدعی بود جمهوری اسلامی به او ظلم کرده است(در برنامه دو قدم مانده تا صبح-شبکه چهار). با این حال انچه موضوع را پیچیده تر می کند ان است که اتفاقا در ان روی ماجرا صدا و سیما تدارک وسیع و خاصی برای اقشار مذهبی دیده است.از شبکه قرآن گرفته تا رادیو معارف  و پخش دعای کمیل همه حاکی از آن است که صدا و سیما در جلب رضایت اقشار مذهبی هم اهتمام خاصی به خرج می دهد.با این حال جای سوال است که چرا جز در معدود و نادر و در رمضان و محرم حاضر نیست سریالی بسازد که زندگی عادی اقشار مذهبی را نمایش دهد.جدی ترین سریالهای دینی هم که ساخته درسهایی از طریق شفا و معجزه برای ایمان آوردن کفار یا درس معارف اسلامی به افراد عقب مانده ذهنی بوده است.

 وضعی که در سریالها مشاهده میشود فرضهای خاصی را به ذهن تداعی می کند:

– اغلب مردم  دارای اعتقاد و التزام مذهبی ضعیف و در حد آش رشته و نذری، مشتاق روابط آزاد با جنس مخالف، محتاج عشق و آزرده از محدودیتها هستند.

-اغلب مردم غیر مذهبی اند و مذهبی بودن یک وضع ویژه است.

-مردم فقط در ماه رمضان و محرم اندکی مذهبی اند و ما برای این ایام برنامه ویژه داریم.

-نمایش دین موضوعیتی در اغلب داستانها و ماجراها  ندارد .سعی شده حجاب زنها درست باشد.

-مذهبیها از خوداند.ما باید سعی کنیم بقیه را ارشاد و جذب کنیم.

-کارگردانها مذهبی نیستند و نمایش زندگی مذهبیها راه دستشان نیست.

-زندگی مذهبی معمولی سوژه خاص و فوق‌العاده‌ای برای نمایش ندارد.

در یک جمع‌بندی می‌توان گفت صدا و سیما از یک سو عناصر و مناسبت‌های مذهبی ویژه! را برای مخاطب عام سوژه می‌کند و از دیگر سو برای اقشار مذهبی برنامه های ویژه مثل سیمای قرآن و رادیو معارف تدارک می‌بیند.

در واقع حتی اگر بعضی از موارد فوق مورد اعتقاد مسوولان صدا و سیما نباشد اعلب آنها اعتقاد راسخ کارگردانهایی است که مجال بازی برای گرفتن بودجه و ساختن سریال دارند.اینکه مذهب را حذف می کنند دلیل بر آن نیست که اتفاقااندیشه های تابان و حرفهای مهمی درباره مذهب و مذهبیها نداشته باشند.یکی از کارگردانهای محبوب سیما که متخصص سریالهای مناسبت مذهبی و دهه فجر و شفا و معجزه و پول و پسران فراری انواع پروژه های مورد علاقه صدا و سیماست فیلمی برای سینما ساخت (فیلم” بازنده”)که در آن یک حزب اللهی به پسری تهمت شرکت در واقعه ۱۸ تیر را میزند تا نامزد او را تصاحب کند.در یک سریال پلیسی قابل اعتنا  (دایره تردید) فردی که برای ممانعت از ازدواج یک دختر با سم فردی را به قتل رساند در آخر داستان که جرمش کشف شد گفت” من آن روز  مردم که حق عاشق شدن را از من گرفتند.”و پلیس داستان برای او دل سوزاند و اظهار تاسف کرد.

این برداشت کلی است که از اغلب داستانها و شخصیت پردازیهای سریالها میتوان کرد.از سالها قبل وضع به همین صورت بوده و نشانه هایی از تغییر هم مشاهده نمیشود.درعوض آنچه به چشم میخورد و میتوان نشانه های آنرا دید پیدایش رویکردی متهورانه تر است به دو شکل:اول آنکه اتفاقا طرز فکر و فرهنگ مذهبیها هم باید مورد نقد قرار گیرد و دوم سریالهای هویت زدایی شده که نه تنها دین که هر چارچوب ارزشی یا فکری در آنها گم است.

نشانه های شکل اول این رویکرد در برنامه های غیر از سریال نیز ظاهر است.بطور مثال در برنامه ای علمی از شبکه چهار به بررسی روابط یک زن و شوهر پرداخته می شد و دو روانشناس به تحلیل اشکال این رابطه می پرداختند.صحنه ای نشان داده شد که زن سوار ماشین شوهرش بودو از او خواست که نگه دارد.مرد به سختی پذیرفت و بعد که فهمید زن میخواهد از مغازه خرید کند گفت هر چه میخواهد به او بگوید تا بخرد.زن اصرار داشت که خودش برود و مرد گفت “با اینهمه آرایش؟”.این صحنه قطع شد و روانشناس زن برنامه تحلیل کرد که این یک رابطه عاشقانه از طرف مرد نیست و مرد زن را به خاطر خودش میخواهد و این عشق واقعی نیست.در صحنه پخش شده دو سه بار این حرف که “با اینهمه آرایش؟”از سوی شوهر تکرار شد تا برای بیننده مفهوم شود که احساس مالکیت شوهر نسبت به زن چیست.در سریالها جلوه های متنوعی از این رویکرد میتوان دید:

الف-داستان آن ُتف:

در سریال “روزگار قریب “که قرار است زندگی دکتر محمد قریب را نمایش دهد پا از این حد آن طرف تر نهاده شده و اسلامیت و ایرانیت به طرز بسیار پیشروانه و جسورانه‌ای هتک می‌شود. البته هنوز چند قسمت بیشتر از آن پخش نشده اما آنچه پخش شده به حد کافی قابل تحلیل و توجه است.اینکه گفته شود عین خاطرات دکتر                                                                                                           قریب را هم نشان داده اصل ماجرا را عوض نمی کند.به هر حال هر کارگردان در اینکه از چه چیز فیلم یا سریال بسازد هدفدار و فکورانه عمل می کند.

-قسمت اول صحنه های غارت مغازه پدر دکتر قریب توسط مردم را نشان میدهد.توده مردم را تا حد ممکن بی فرهنگ نشان می دهد.

-اثری از مسلمانی در سریال جز چند تهلیل در تشییع مرده یا اشاراتی گذرا به مسجدو حرفهای طنز آمیز شاگرد خل حکیم باشی درباره عزرائیل نشان داده نشده.

-فرهنگ مذهبی مردم مانع از سواد آموزی است و مطابق با کلیت فضای فیلم و حرفهای دکتر غریب در قسمت اول علت عقب ماندگی مردم است.

-.مذهبیها آدمهایی خشن و پست و بی فرهنگند که کتک می زنند و تخریب می کنند تنها برای آنکه خوابنما شده اند که مدرسه های جدید را بهائیها اداره می کنند.

-مکتب خانه را به کلی نفی و دار حماقت؟ و بلاهت و فلک نشان میدهد و در حقیقت پیشینه فرهنگ سواد آموزی را به کلی نفی و طرد می کند و پوچ و باطل میشمارد.ظاهرا فراموش کرده که از دل مکتب خانه ها حافظ و سعدی و مولوی بیرون آمده که سواد هیچ فوق دکترای امروزی ادبیات به پای آنها نمیرسد.

-درفجیع ترین صحنه یک زن روبنده پوش به صورت یک کودک که به مدارس جدید میرود تف کرد. واقعا کدام صحنه میتواند قساوت و سنگدلی زن مذهبی را به این خوبی نمایش دهد.حرف آن نیست که این صحنه واقعا اتفاق افتاده یا نیفتاده.اما اگر فیلمی ساخته شود و در آن یک کارگردان فیلم وجود داشته باشد که دختر ان بازیگر را  به اسم بازیگری اغوا میکند و به فساد می کشاند یا مرتبا با هنرپیشه اول فیلمش ازدواج می کند و واقعی هم باشد آیا جامعه کارگردانان صدایشان در نمی آید ؟آیا هیچیک از درس خوانده ها و دکترها و مهندسها به استعمار  خدمت نکردند و باعث عقب‌ماندگی کشور نشدند؟ نمایش مردم به گونه ای که سیخک و افسار لازم دارند در واقع تائید کار همه درس خوانده ها و مفاخر علمی کشور است که خالصانه به تحکیم قدرت رضاخان کمک کردند تا مردم را با زور چماق و سرنیزه متمدن کند.

در سریالهای ژاپنی هم بحث ممانعت والدین از درس خواندن فرزند مطرح شده اما هرگز خانواده ژاپنی و فرهنگ مردم آن مورد هتک حرمت و توهین قرار نگرفته‌است آنچنانکه صدا و سیما و کارگردانهای پیشرو ما انجام میدهند.

ب:مدار صفر درجه :

دراین سریال که به فلسطین مربوط میشد شخصیتهای جذابی وجود داشت که حرفهای زیبایی میزدند و احساسات انسانی و اخلاقی عمیقی داشتند.این افراد در عین حال فداکارند و حاضرند در راه انسانیت جان خود را فدا کنند.با این حال جالب است که کوچکترین نشانه ای از مسلمانیت یا فرهنگ اسلامی نه در زن فلسطینی فیلم ،نه در شوهرش و نه در پسرش از ابتدا تا انتهای سریال مشاهده نمیشود.درعوض مفاهیم جدیدی عرضه میشود که در لوای چند جمله فلسفی و شعر و دکلمه به خورد بیننده میرود.دو مورد عشق به زن شوهر دار وجود دارد که اولی باشکوه است و آن عشق پلیس به زن آن فرد درباری است و دومی که قرار است کثیف باشد اما با چند دیالوگ ساده تطهیر میشود.پسر کمونیست که شوهر زن را تهدید می کند او را طلاق دهد بعدا در یک صحنه از کارش ابراز پشیمانی می کند و زن دلداریش میدهد که مهم نیست چون عشق بین من و شوهرم پایان یافته بود! بعد هم در راه هدفی والا هر دو جان خود را از دست می دهند و عاقبت به خیر میشوند.یادتان هست که سر فیلم “نقاب “چه آمد. عشق مرد بازپرس و زن ، فرجامش خودکشی زن است.در جایی مرد صهیونیست داستان میگوید سزای کسی که خودکشی کند جهنم است اما آقای حسن فتحی از زبان هنرپیشه دیگری گوشزد می کند که او قربانی یک روزگار سخت بوده است. در واقع چنان جلوه میکند که این اعتقاد یهودی‌هاست که سزای  خودکشی را جهنم می دانند. زن فلسطینی در جایی شاهد امر و تشر زدن پسر کمونیست به دخترش است درحالی که هنوز ازدواج نکرده اند.پسر می گوید اگر لازم بدانم توی دهنت هم میزنم و زن نگاه می کند و مثل یک شوهر واقعی به دوست‌پسر کمونیست دخترش احترام می گذارد.        تا آخر سریال هیچ عشقی به ازدواج منجر نمیشود تا آن شیرینی خاص دوست دختر و پسری حفظ شود.ممکن است گفته شود آن دوران را نشان میداده و مردم همین جور بوده اند اما به هر حال فلسفه ای از یک حیات انسانی شرافتمندانه بدون دین و طبعا  منتهی به سعادت را مطرح می کند.عشق زن و مرد  به عنوان هدف و غایت زندگی در همه جای سریال مطرح و تبیین میشود و ترانه پایان سریال کلا  در باب عشق است و اینکه “وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد …آدم زمینی تر شد و من آسمانی تر شدم.”جای دیگر صحنه اعدام یک مرد آلمانی و یک دختر یهودی است که قبل از اعدام شعری در باب دوست داشتن خواندند.

ج-میوه ممنوعه:

این سریال نوآوری ای از نوعی دیگر بود.پیرمرد مذهبی مسجدی ندید بدید با دیدن یک دختر خود را باخت.حال آنکه پسرش که لاابالی بود اصلا تحت تاثیر دختر یا هیچ زنی نبود.سپس قرار بود توجیه شود که اتفاقا این وسوسه یا عشق ترس ندارد و گامی است به سوی تعالی و به جای فرار باید

به آغوش آن رفت.باز هم ترانه آخر سریال مقصود را روشن میکرد که “میشه خدا رو حس کرد …تو اضطراب عشق و گناه بی اراده”.سپس هشداری به مذهبیهایی میداد که به عشق زن یا دختری مبتلا نیستند و می گفت “بی عشق عمر آدم یکسر به باد میره… هفتاد سال عبادت بی اعتقاد میره”. این بود درسی که همه آدمهای مذهبی و مسجدی باید پای کلاس درس این سریال می‌آموختند. در حاشیه پسر به گفته داستان رزمنده ای را نشان داد که دختر پیرمرد را بدون رضایت پدرش و با حکم دادگاه گرفت و گوشزد دیگری به مذهبیها که آنقدر یکدنده بر مساله اذن پدر پای نفشرند.

دو نمونه بعدی سریالهای هویت زدایی شده ای هستند که نه تنها مذهب که هر چارچوب ارزشی در آنها محو و بی رنگ است و تفکرات و تخیلات فلسفی تعیین تکلیف می کنند.این سریالها جهان بینیهای ابداعی و خود ساخته  مطرح می کنند و جهان بینی را امری شخصی و قائم به فرد جلوه می دهند که از آن هر فردی که باشد محترم است.دیالوگها و استدلالها فلسفی است و خوب و بد را چارچوب فکری هر شخص تعیین می کند و هر چیزی را به طرز فکر شخص ارجاع می دهد نه نظام ارزشی بیرونی .

د:راه بی پایان:

این سریال  با شخصیتهای پر مدعا و متخصص و واقعا حتی عاری از ایرانیت که موقعیت بکری در آنور آب (کانادا و آلمان) برایشان فراهم بود هم در نوع خود جدید بود.این جوانهای نخبه می توانستند بروند اما مبارزه ای با انگیزه حیثیتی یا فلسفی یا عشق به یک دختر آنها را در اینجا نگه داشت.

حال اسم شخصیت اصلی داستان پور وطن باشد یا چیز دیگر ،بسیار بامنت و از خود راضی بود و حتی یکجا از حرفها و رفتارش نمی شد برداشت کرد که انگیزه ای ملی او را به ماندن وامی دارد.البته اگر کلا این بحث مطرح میشد حالت بسیار نچسپی پیدا میکرد.این پسر ابتدا معلم خصوصی دختریک پولدار بود و بعد که آنها رفتند خارج به سادگی او هم رفت و بعد که دید دختر آنجا ازدواج کرده درس خواند و متخصص شد و برگشت بی آنکه اصلا توضیح داده شود چرا.قیافه درهم و کم حرف و طلبکار او هم حاکی از آن نبود که جز انگیزه شخصی بتواند منشاء هیچیک از کارهای او باشد.دوست دیگرش متخصص کامپیوتر بود و میخواست برود کانادا اما به انگیزه عشق خواهر او یا کمک به رفیق یا تمام کردن پروژه نرفت. در این میان یک

نوکرخانه خاص به نام میکائیل متولی گوشزد کردن آداب زندگی بود بی آنکه مذهبی باشد.گاهی مزاحم عشقبازی معلم سرخانه با دختر  تحت تعلیمش می‌شد و گاهی به اربابها می گفت کی غذا بخورند و کی بخوابند.این تنها معلم اصول و آداب بیشتر آدمی طنز آمیز جلوه می کند که پسر و دختر اصلی داستان تذکراتش را با لبخند تلقی می کنند.او بیشتر یک مزاحم دوست داشتنی است که هر فرد مذهبی که چنان طرز فکر  و دغدغه هایی داردمیتواند باشد. بیش از این هیچ چارچوب اخلاقی یا سنتی در فیلم وجود ندارد تا چه رسد به مذهب و فلسفه ها و غرورهای شخصی است که تعیین کننده است.بی هویتی در سکنات جوانهای داستان بارز است و به کوچکترین بهانه و اتفاق می توانند کانادایی و آلمانی شوند.در ابتدای داستان دختر آهنگی( ظاهرا) از یک خواننده  اسپانیولی را برای پسر به یادگار میگذارد که بعدها همواره به آن گوش می دهد.این آدمها هم آدمهای صالحی هستند که الگوی دیگری از زندگی سالم و درست و بی هویت را ارائه می دهند.

ه-پرواز در حباب:

این سریال داستان پلیس باز نشسته ای بود که طعمه انتقام پسر یک قاچاقچی شد.در این سریال پلیس، یک پدر سخت گیر و دگم، اما غیر مذهبی بود .پسر قاچاقچی در نهایت پس از بلاهای زیادی که بر سر پلیس و خانواده اش آورد در درگیری با پلیس کشته شد.نکته آن بود که پلیسی که به او شلیک کرد کاپشن خود را در آورد و روی جسد او انداخت.این کلیشه ای است که گاه در فیلمهای رزمی و زمانی که یکی از دو مبارز برای دیگری احترامی قائل است میتوان مشاهده کرد.-یعنی احترام به جسد مقتولی که چاره ای جز کشتن او نبوده اما  شخصا برجسته و قابل احترام است.

اینچنین فلسفه های سامورایی و رزمی و داستانهای هزار و یک شب را  در مواجهه پلیس و یک جانی بازسازی کردن نشان از آن دارد که کارگردانهای تلویزیون را چه عرصه بکری برای ابراز تخیلات و فلسفی اندیشی های خود پیدا کرده اند.سراسر داستان ،داستان یک انتقام بود و هیچ پیام اجتماعی یا اخلاقی در آن جز آنکه کشتن قاچاقچیها ممکن است تبعات داشته باشد مطرح نبود که بتوان روی آن انگشت گذاشت.تنها نکته خاص قیمومیت دگم پدر بود که عواقب خسارت بار داشت و دوست دختر پسرش که از پسر پرستاری میکرد تا اعتیادش را ترک کند.در واقع شاید این اولین سریالی باشد که دوست دختر بازی را به عنوان یک امر طبیعی و پسندیده، بطور رسمی با تاکید بر فوائد عاطفی و اخلاقی آن نمایش داده است.

پاسخ ترک

لطفا نظر خود را وارد کنید
لطفا نام خود را اینجا وارد کنید